دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۰

تمدن و ملالت های آن-بخش اول

در این نوشته براساس دو فصل اول کتاب تمدن و ملالت های آن، برآنیم که نظر فروید را درباره دین مرور کنیم. فروید در ابتدا از سر مخالفت با این که نیاز به دین از یک سرشت اولیه در وجود انسانها به نام جاودانگی سرچشمه می گیرد، می کوشد درباره این جاودانگی و اعتبار آن سخن گوید. نزد او پذیرفتن جاودانگی به مثابه احساس داشتن پیوندی همیشگی با جهان به عنوان یک کل از اینجا با مشکل مواجه می شود که او معتقد است انسان اساساً نمی تواند از ابتدا و بی واسطه از رابطه اش با جهان به عنوان یک عین آگاه باشد بلکه او در ابتدای زندگی یک برداشت یکپارچه از خود و جهان بیرون دارد، پس در طی زمان است که تصور انسان از این جهان و شکافی بین "من" و "فرامن" شکل می گیرد.1 با این حساب از آنجا که نهاد انسان در ابتدا اصلاً جهان بیرون را نمی شناسد اینکه بر اساس سرشتش میل به اتصال همیشگی با این جهان داشته باشد از نظر فروید منتفی است.
پس منشاء دین کجاست؟ برای پاسخ به این سوال "اصل خاطره"  مطرح می شود که به این دلالت دارد که  خاطرات انسان از بین نمی روند بلکه در حافظه او نگهداری می شوند. بر این اساس طبیعتاً آن دسته از غرایزی که در کودکی با آنها دست به گریبان بوده ایم در روان ما ثبت می شوند و از آنجا که یکی از غرایز بشر نیاز به پدر به عنوان یک حامی است خاطره این نیاز در حافظه ثبت می شود و شکل پیچیده تر آن در بزرگسالی به شکل نیاز به یک نیروی حمایت کننده یعنی همان دین بروز می یابد، پس دین بر اساس وجود یک میل اولیه در انسان قابل توجیه است نه حس جاودانگی.
اما سؤال بعدی این است که کارکرد دین چیست؟ بگذارید به سراغ دو اصل مهم در انسانها یعنی اصل لذت و عدم لذت برویم. هم بر این توافقند هدف انسانها از زندگی رسیدن به سعادت است اما باید منظورمان را از سعادت روشن کنیم. در مکتب فروید سعادت، با ارضاء امیال و حصول لذت حاصل می شود اما سرشت انسان به گونه ای است که از یک وضع ثابت لذت نمی برد و فقط با به هیجان درآمدن شدید است که احساس سرخوشی می کند، پس باید همیشه با عدم لذت یا رنج دست و پنجه نرم کنیم و در بیشتر اوقات ناگزیریم رسیدن به لذت را به شکلی منفی و با کمینه کردن رنج تجربه کنیم. اصولاً انسان از سه جهت متحمل رنج می شود یکی از جانب جسم خودش، دوم از سمت جهان بیرون و سوم در اثر رابطه با دیگران و فروید چندین راه را برای به حداقل رساندن این رنج ها شناسایی می کند که در اینجا به اختصار آنها را برمی شمریم:
یک راه گوشه نشینی و گریز از جمع به عنوان یکی از منابع تولید رنج است، راه دیگر مقابله با طبیعت و رام کردن آن است تا از اعمال رنج از سویش در امان بماند، روش بعد استفاده از موادی است که با خارج کردن شیمی بدن از حالت طبیعی از یک سو باعث رسیدن فرد به یک لذت بلاواسطه می شود و از سوی دیگر اساساً قدرت درک نارضایتی را از انسان سلب می کند، نوع دیگر گریز از رنج، سرکوب سایق ها یا همان غرایزی است که ارضا نکردن آنها باعث ناخوشی می شود از طریق انجام اعمالی مثل یوگا یا فعالیت هایی از این قبیل. فروید معتقد است انسانها نیازهایی دارند که چون امکان برآوردن آنها در زمان حال ممکن نیست به تعویق می افتند. وقتی انسان با خود کنار می آید که نیازی را به تعویق بیندازد این عدم ارضاء کمتر برای او رنج آور است تا ارضا نکردن نیازهایی که انسان خودخواسته آنها را مهار نمی کند یا به بیان فروید "سایق هایی که لگام گسیخته اند"، پس این هم یک راه به حداقل رساندن رنج است، البته اگر در مقام ارضاء امیال باشیم طبیعتاً نیاز لگام گسیخته ها بیشتر از مهارشده ها انسان را به لذت می رسانند. راه دیگرآن چیزی است که "جابه جا کردن لیبیدو"2 می نامد یعنی ارجاع امیال بیرونی به نیازهای درونی به بیان دیگر عدم لذت ناشی از یک سایق را از طریق پرداختن به فعالیت های دیگر مثلاً هنر به لذت تبدیل کنیم به شرط اینکه استعداد لازم را در آن زمینه داشته باشیم. راه بعدی فرورفتن در اوهام و لذت بردن از رویا به جای امر واقع است، روش بعد، روشی است که به امر واقع پشت می کند و در عوض در خیال خود جهانی می سازد که در آن از رنج خبری نیست و لذت بدون مانع به دست می آید و نکته قابل توجه این است که وقتی گروهی از انسانها به طور دسته جمعی دست به ساختن چنین جهانی می زنند و توهمات خود را برای غلبه بر رنج این جهان سازماندهی کنند نطفه دین شکل می گیرد.
 اما فروید مهمترین تلاش بشر برای غلبه بر رنج را عشق ورزیدن و ابژه عشق واقع شدن میداند و معتقد است این، از نیاز بشر به زیبایی مشتق می شود اما در عین حال تأکید می کند که این راه نیز کامل نیست زیرا عشق هم در مرحله وصال و هم فراق توأم با رنج است.
در پایان می توان جمع بندی کرد که انسان قادر نیست به منظور رسیدن به سعادت اصل لذت را تماماً بر زندگی حاکم کند، بلکه هرکس با توسل به اقتصاد لیبیدویی به کسری از لذت می رسد. می دانیم که  مهمترین اصل در علم اقتصاد بررسی از یک سو خواسته ها و نیازهای انسان و از سوی دیگر امکاناتی است که در دسترس قرار دارد تا بتواند با هماهنگ کردن آنها به یک وضعیت مطلوب برسد. با این پیش فرض اقتصاد لیبیدویی ناظر بر این است که هر فرد با آگاهی که از خود به دست می آورد و با بررسی انتظاراتی که از واقعیت دارد راه خود را برای لذت جویی بیابد. در این عرصه راهی که هر فرد در زندگی پیش می گیرد ممک است با دیگران متفاوت باشد و اگر فردی نتواند در این راه درست گام بردارد آسیب می بیند. فروید بر این باور است که دین عنصری است که با تجویز و تحمیل یک روش واحد برای همه انسانها و سلب قدرت انتخاب از آنها راه کسب سعادت را بر آنها می بندد.  






پانوشت 1 : "نهاد" ، "من" یا "خود" و "فرامن" یا "فراخود" سه مفهوم اساسی در دستگاه نظری فروید هستند که اولی به غرایز زیستی ابتدایی انسان اشاره دارد که کارکرد آن مبتنی بر اصل لذت است، "فرامن" به کلیه قوانین و هنجارهایی راجع است که جهان بیرون برای ما تعیین می کند و هدف آن رساندن انسان به کمال است و "من" بخش منطقی روان انسان است که از یک طرف با نهاد لذت جو درگیر است و از طرف دیگر با فراخود کمال جو و به عنوان میانجی بین این دو عمل می کند. 

پانوشت 2 : لیبیدو اشاره به عاملی غریزی در نهاد انسان دارد  که خاستگاه آن اروس یا اصل زندگی است و منشاء انرژی روانی-جنسی انسان برای بقاء را تأمین می کند.




جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹


میشل فوکو-بخش دوم


تبارشناسی که بخشی از دستگاه روش شناسی فوکو را تشکیل می دهد می آید تا زیربنای تمام تعابیر موهومی چون معانی عمیق،حقیقت محض و آگاهی ناب را خالی کند.در تبارشناسی پرداختن به چنین چیزهایی(!) فاصله گرفتن از آن چیزی است که گویی به وضوح در برابر چشمانمان قرار دارد و هیچ وجه فرافیزیکی بر آن سایه نینداخته است.قواعد گفتمانی که در دیرینه شناسی فوکو مستقل از جهان ملموس پیرامون معرفی می شوند اینجا در تاریخ و با حضور اتفاقاتی تاریخی که به تعبیر فوکو گویی پارادایم های علم اجتماعی را پایه گذاری می کنند فراخوانده می شوند.به این ترتیب وظیفه تبارشناس تعمیق در جهان(خارج از زمان) و انتزاع روابطی که نقطه عطف پیدایش ساختارها و جایگاههای تأثیرگذاری(چون قدرت) در تاریخ شده اند،تعریف می شود.
اینگونه است که فوکو با معرفی نهادهایی در جوامع پیشین به ریشه یابی قدرت و ابزارها و تکنولوژیهایی که قدرت به واسطه آنها بر افراد اعمال می شود می پردازد و سازوکارهای این قدرت را با انواع دانشی که در بستر زمان ایجاد می شوند مرتبط می سازد.به عنوان مثال وی بی اینکه قصد وضع قوانین بنیادینی داشته باشد به مطالعه جنسیت به عنوان بستری برای ظهور قدرت از طریق سرکوب بدن می پردازد،او بدن را نمود آشکار عرصه ای می داند اعمال انضباط بر تمام اجزاء آن صورت می گیرد و برای اثبات ادعای خویش نهادهایی را در تاریخ بارشناسایی می کندکه اساس این دخل و تصرف را شکل می دهند،تصرفی که گویی نه به منظور کاهش علاقه جنسی و یا حتی سربراه کردن غریزه جنسی بلکه در اصل برای رام کردن بدن و کنترل دقیق آن با هدف طبقه بندی و نظم دهی آن اعمال می شود،از سوی دیگر با شکل گیری گفتمانی حول کنترل جمعیت از جانب قدرت و نیز پیدایش معاینه، "قرارگرفتن فرد در جایگاه فاعل شناسا" و اعتراف او به عمیق ترین و پنهان ترین پندارها و کردارهای جنسی و سپس داوری نسبت به آن از جانب دیگری،جنسیت به پیدایش دانش های پزشکی مرتبط با خود می انجامد.
زندان موضوع دیگری است که فوکو باز به طرزی تاریخی به تحلیل ماهیت آن می پردازد.قوانین حاکم بر نظام زندان از جمله انواع تاریخی تأدیب مجرم(شکنجه در ملأ عام،مجازات متناسب با جرم به منظور اصلاح و در نهایت بازپروری) همه هدفی جز "ابژه انگاشتن فرد" و تحت سلطه درآوردن بدن او به منظور انظباط بخشی نداشته است.
به نظر می رسد چنین تبارشناسی انسان مدرن در جایگاه "فاعل" یا "موضوع" پیدایش علوم انسانی عینیت گرا و ذهنیت گرا را به دنبال داشته است،علومی که از نقطه نظر اول از پی یک رابطه دیالکتیکی با قدرت پیداشده و این سؤال را به دنبال خود می کشد که آیا می تواند همانند علوم طبیعی از پیشینه خود کنده شود؟  جداشدن علوم اجتماعی از ارجاء به پیش زمینه ای که با هدف تعریف و تحلیل همین پیش زمینه ها موضوعیت یافته است حاصلی جز به وجود آوردن علومی جزمی و محدود ندارد.اما در نظر دوم علوم تأویلی قرار دارند که سمت دیگر علوم اجتماعی ایستاده اند،علومی که سوژه آنها انسانی است که اعتراف می کند و به این ترتیب حقیقت عریان می شود.
فوکو فکر می کند هر دو این روش شناسی ها یعنی عینیت دادن یا سوژه انگاشتن انسان اگرچه ادعای دانش بودن به عنوان امری خارج از قدرت را دارند اما در واقع باعث تثبیت قدرت می شوند. 

این مطلب شاید ادامه داشته باشد!

منبع:
 دریفوس،هیوبرت؛رابینو،پل . میشل فوکو فراسوی ساختگرایی و هرمنوتیک،ترجمه حسین بشیریه،تهران:نشر نی،1378

یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

میشل فوکو-بخش اول


میشل فوکو اندیشمندی تواناست که مفاهیم و روش های متکثری را در کارنامه خود قرار داده است و نوشتن درباره چنین فردی آن هم چنین مختصر تنها می تواند نگاهی اجمالی به اندیشه های او باشد و ممکن است حق مطلب به خوبی ادا نشود،پس برای تعمیق و تفهیم بهتر او مجالی دیگر باید.
فوکو در کتاب دیوانگی و تمدن سعی دارد با توصیف مراکز نگهداری اجتماعی ریشه های ایجاد علوم انسانی را جستجو کند.نگه داشتن بیماران و تهیدستان،بازگشت تهیدستان به اجتماع به منظور استفاده از نیروی کار آنها،بیمارانگاشتن دیوانگان و سعی در بهبود آنها،پیدایش پزشک به عنوان یک نیروی اخلاقی و نه علمی و پیدایش روانکاوی به عنوان علم درمان بی عقلی از مفاهیمی بودند که در این کتاب به تفصیل به آنها پرداخته می شود.
پس از نوشتن این کتاب،فوکو بر آن می شود تا با یک روش دیرینه شناسانه به کشف قواعد حاکم بر گفتمان ها بپردازد.یکی از واژه های مختص فوکو اپیستمه یا نظام دانایی است که بر مجموعه روابطی که در هر عصر بین علوم به عنوان کردارهای گفتمانی وجود دارد دلالت می کند.نظام دانایی عصر کلاسیک نوعی نظم بخشیدن به جهان بود و وظیفه انسان به عنوان فاعل شناسا کشف این نظم.فوکو با ارائه تحلیلی از نقاشی "زنان عالی تبار" استدلال می کند که انسان جهان را به سان جدولی بازنمایی می کرد اما خودش جایی در این جدول نداشت.انسان عصر مدرن به شخصی که معیار همه چیز است تبدیل شد،انسان هم فاعل شناخت و هم موضوع شناخت خود شد.فوکو با تعبیر "تحلیل محدودیت" به تحلیل پیچیده ای راجع به تعین و محدودیت انسان می پردازد.نگاه دوگانه محدودیت به عنوان پایان پذیری و محدودیت به عنوان امر بنیادی وجود انسان و دیالکتیک بین بعد تجربی و بعد استعلایی وجود انسان به تعبیر کانتی از مفاهیمی هستند که فوکو در دیرینه شناسی علوم انسانی به آنها می پردازد.او با توضیح افکار اندیشمندانی که می خواستند بعد استعلایی را  به بعد تجربی یا بعد تاریخی تقلیل دهند(مثل پوزیتیویسم کنت و تاریخ گرایی مارکس) و در ادامه با معرفی تفسیر "پدیدارشناسی اصالت وجودی" که مرلوپونتی پیشگام آن بوده است و نیز  دیدگاه هایدگر درباره اصل انسان ،عاقبت استدلال می کند که خواستگاه این من اندیشنده مدرن تا کنون ناشناخته مانده است.
فوکو با تلنگر "بیدار شدن از خواب انسانشناختی" نظریه گفتمانی اش را پایه گذاری می کند.او "گزاره ها و احکام" را واحد تحلیل خود قرار می دهد و تاکید می کند که آنها کنش های کلامی ای نیستند که ما را با معنای خود درگیر کنند(به تعبیر هرمنوتیکی) بلکه صرفاً صورت این گزاره ها و قرار دادن آنها کنار گزاره های دیگر برای دیرینه شناس اهمیت دارد.در ادامه به معرفی کنش های کلامی جدی می پردازد یعنی کنش هایی که بتوانیم به استناد قوانینی به آنها اعتبار دهیم.این قوانین همان "صورت بندی های گفتمانی" فوکو هستند.مطالعه این صورت بندی ها نه تنها مستلزم تعلیق ادعای حقیقت از جانب این کنش های کلامی است(به همان مفهوم هوسرلی) بلکه باید اصولاً دارای معنا بودن این ادعای حقیقت نیز مورد سوال قرار گیرد.این بی طرفی امکان  توضیح صورت بندیهای گفتمانی را فراهم می کند. برخلاف دیدگاه هرمنوتیکی که طرفدار نوعی نگاه به درون پدیده هاست فوکو معتقد است پای هیچ معنا و حقیقتی در میان نیست و همواره باید با یک نگاه بیرونی،جهان را مورد تحلیل قرار داد.

این مطب ادامه دارد...


منبع:
 دریفوس،هیوبرت؛رابینو،پل . میشل فوکو فراسوی ساختگرایی و هرمنوتیک،ترجمه حسین بشیریه،تهران:نشر نی،1378

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

کار مزدی و سرمایه


کار مزدی و سرمایه و نیز ارزش قیمت و سود آموزه هایی در باب اقتصاد سیاسی هستند که به معرفی دقیق مفاهیم مرتبط با کار می پردازند.کتاب با نثری بسیار فصیح و قابل فهم برای طبقه پرولتاریا نوشته شده است و اگر از گاهاَ تکرارها و اینهمان گویی های آن صرف نظر کنیم جزء آثار خواندنی و روشنگرانه مارکس به حساب می آید.
در اینجا چکیده ای از بخش اول کتاب یعنی کار مزدی و سرمایه را که سخنرانی مارکس در باشگاه کارگران آلمانی بروکسل  در سال1847 است،مرور می کنیم.

در نظر کارگر دستمزد میزان پولی است که او در ازای ساعات معینی کار کردن از سرمایه دار دریافت می کند اما در واقع این تصور اشتباه است.به تعبیر درست دستمزد مقدار پولی است که کارگر در ازای ارائه توان کارش،دریافت می کند.این توان کار،کالای کارگر است که آن را به سرمایه دار می فروشد و بهای آن را دریافت می کند.قابل توجه اینکه کارگر دستمزد خود را پیش از آنکه محصولی برای سرمایه دار تولید کند می ستاند و چنین نیست که او سهمی از کالای تولید شده را داشته باشد،بلکه سهم او قبلاً به مقدار ناچیزی پرداخت شده است.کارگر توان کارش را  برای تضمین ادامه حیاتش می فروشد و راه دیگری جز فروش توان کار و خریدار دیگری جز سرمایه دار ندارد.
اما اینکه دستمزد یعنی قیمت کالای توان کار چگونه محاسبه می شود وابسته به این است که قیمت سایر کالاها چگونه تعیین می شود.در واقع قیمت یک کالا در رهگذر رقابتی بین خریدار و فروشنده یا عرضه و تقاضا تعیین می شود.در بین فروشندگان همواره رقابتی به منظور ارزان فروختن کالا و در نتیجه قبضه ی میدان مبادله وجود دارد که نتیجه آن کاهش قیمت کالاست،از طرف دیگر در بین خریداران نیز رقابتی به منظور خرید بیشتر منجر به افزایش قیمت کالا می شود،نوع سومی از رقابت بین خریداران و فروشندگان وجود دارد که بازتاب تلاش فروشنده برای تا حد ممکن گران فروختن کالا و تلاش خریدار به منظور ارزان خریدن است.اگر عرضه ی یک کالا از تقاضایش کمتر شود بین خریداران نزاعی بر سر قیمت برای هرچه بیشتر به دست آوردن کالای مورد نظر درمی گیرد و قیمت بالا و بالاتر می رود اما فروشندگان که نظاره گر این رقابت  خریدارانند سعی در پایین آوردن قیمت ندارند و به این ترتیب کالا گران می شود و با استدلالی عکس،فزونی عرضه بر تقاضا باعث ارزان شدن کالا می شود.تحت چنین سازوکاری قیمت کالا بر پایه رابطه عرضه و تقاضا شکل می گیرد.
اگر قیمت کالایی بالا رود بازار به سمت تولید بیشتر آن پیش می رود  تا زمانی که در نتیجه تولید بیش از حد،آن کالا دیگر به اندازه کافی سودآور نباشد،در این هنگام قیمت آن سیر نزولی پیدا می کند تا همسطح هزینه ی تولید شود و حتی ممکن است قیمت پایین تر نیز بیاید.به بیان کلی می توان گفت قیمت یک کالا به وسیله هزینه لازم برای تولید آن اما در نوسانی بین عرضه و تقاضا،نوسانی بین صعود قیمت به بالای هزینه و نزول آن به پایین هزینه تولید مشخص می شود،هزینه ی تولیدی که خود بر حسب مواد خام،استهلاک ابزار کار و کاری که صرف تولید می شود محاسبه می شود.
پس با محاسبه هزینه تولید توان کار،قیمت توان کار یا همان دستمزد تعیین می شود.هزینه تولید توان کار کارگر همان ناچیزی است که ندرتاً صرف آموزش کارگر و عمدتاً صرف تولید وسایل ضروری برای زنده نگه داشتن و نیز تولید مثل او(که نیروی کار فردای کارفرما را تضمین می کند) می شود.
سوالی که در ادامه به آن پاسخ داده می شود این است که سرمایه چیست؟سرمایه ظاهراً وسایل امرار معاش،ابزار کار و مواد خامی است که در راستای تولید دوباره ی این ها به کار گرفته می شود و مهم آنکه در روابط اجتماعی تولیدی معینی انباشته می شود.شرط انباشت سرمایه، نیروی کار ارزانی است نه تنها به اندازه دریافت امرار معاش بلکه بیشتر از آن کار می کند و در خوشبینانه ترین حالت می توان گفت افزایش سرمایه از رهگذر افزایش تقاضا برای نیروی کار به افزایش دستمزد می انجامد و این افزایش دستمزد می تواند برای کارگر رضایت بخش باشد علی رغم آنچه که نویسنده نارضایتی ای می بیند که کارگر در اثر مقایسه وضع زندگی اش با وضع زندگی سرمایه دار(که آن نیز به  مراتب بهبود یافته است) دچار آن می شود.
نکته ی دیگر اینکه میزان پولی که کارگر تحت عنوان دستمزد دریافت می کند اگر با افزایش وسایل امرار معاش یا کاهش قیمت ماشین آلات مواجه باشیم به هیچ وجه دستمزد واقعی کارگر نیست بلکه کاهش یافته است.به عنوان مثال اگر با X کاهش بهای وسایل امرار معاش روبرو باشیم و دستمزد کارگر مثلاً X/2 کاهش یابد اگرچه توان کارگر برای امرار معاش بالا می رود اما به هر حال در صدی سود بیشتر از قبل به جیب سرمایه دار می رود.به این ترتیب دستمزد کمتر کارگر سود بیشتری را برای سرمایه دار موجب شده است.
سرمایه دار در عرصه رقابت پی در پی،با تقسیم کار فزاینده و بهبود سطح ماشین آلات سعی می کند هزینه تولید را کاهش دهد،کالای بیشتری تولید کند و با درصد کمی پایین آوردن کالا بازار را تصرف کند اما این وضعیت با گذشت زمان و طی رقابتی بین سرمایه داران همه گیر می شود و قیمت کالا دوباره کاهش می یابد و چرخه از سر گرفته می شود.به این ترتیب تقسیم کار روزبه روز پیچیده تر و صنعت پیشرفته تر می شود.کاری که چندپاره شده تخصص کمتری می طلبد و ارزش کار کارگر و در نتیجه دستمزد او را کاهش می دهد و موقعیت او را متزلزل می کند.کاری که تنوعی ندارد آزاردهنده است اما با این وجود کارگر مصرانه در رقابتی با دیگران تلاش می کند تا کارش را حفظ کند،تا اینکه پای ابزرآلات پیشرفته به میان می آید که جایگزین خوبی برای نیروی انسانی است و به اخراج پی در پی کارگران می انجامد و در صورت لزوم  جای این کارگران را زنان و کودکان که نیروی کار ارزانتری هستند پر می کنند.کارگران اخراج شده نیز اگر جای دیگر مشغول به کار شوند این کار نسبت به کار قبلی ساده تر و نازل تر و در نتیجه دستمزد آن کمتر است.
فربه شدن سرمایه داران و تولید روزافزون و از طرف دیگر کوچک شدن بازار جهانی بحران هایی را ایجاد می کند که ناگزیر دوباره کارگران را برای بهره کشی بیشتر جذب می کند.
این است روند افزایش کار مزدی در ازای افزایش سرمایه.


یکشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۹




مروری بر سه بخش اول "ایدئولوژی آلمانی"

ایدئولوژی آلمانی اثری است که با همکاری مارکس و انگلس رقم خورده و به  نقد فلسفه آلمانی و به ویژه سرشت واقعی ایدئالیسم فویرباخ می پردازد.
در فصل اول ایدئولوژی آلمانی،نظامی متأثر از نظام هگلی و انباشته از مفاهیم پر رمز و راز فلسفی معرفی می شود که بر پایه ایده مطلق استوار بود و همه چیز از جمله طبیعت از آن پدید می آمد.فوئرباخ سعی کرد با خلق ذات مسیحیت به این دیدگاه رنگی ماتریالیستی بخشد،او طبیعت را پدیده ای مستقل می دانست و برای موجودات هیچ بنیان فرامادی متصور نبود و دین را  نمود بیرونی تخیلات ذهنی انسانها می دانست.رابطه میان ماده و ایده اصل بود و ارتباط  بین افراد با موهوماتی نظیر عشق و محبت و انسانیت آمیخته می شد.
اما تعبیرات ماتریالیستی تاریخ از انسان واقعی و شرایط مادی او آغاز می شود.انسان،وقتی  دست به تولید وسایل معیشت خود می زند از حیوان متمایز می شود و هویت انسانها با شیوه ی زندگی و در نتیجه شیوه ی تولید آنها معین می شود.
اشکال مالکیت
با گسترش تولید و مبادله در کشورها تقسیم کار شکل می گیرد و متناظر با سطوح مختلف آن اشکال مختلف مالکیت قبیله ای،باستانی و فئودالی پدیدار می شود.در مالکیت قبیله ای شکار و دامپروری طریق امرار معاش است و تقسیم کار،ابتدایی و در سطح خانواده محدود می شود.مالکیت باستانی با اتحاد چند قبیله شکل می گیرد،به تدریج مالکیت به وجود می آید،شهر و روستا متمایز می شوند،تقسیم کار توسعه و برده داری رواج بیشتری می یابد.در فئودالی خرده دهقان به سرف تبدیل می شود و اشراف به واسطه ی دارا بودن زمین اعمال قدرت می کنند.در این دوره تقسیم کار گسترده ای در صنعت وجود ندارد.
به این ترتیب در هر دوره افراد فعالیت تولیدی خاصی متناسب با شرایط و بطور مستقل از اراده انجام می دهند و ایده و آگاهیشان کاملاً متأثر از اعمال زیستی آنهاست.
رهایی انسان
به تعبیر مولف رهایی انسان عملی است تاریخی که در نتیجه تکامل مادی و به دنبال آن آگاهی او از شرایطش،حاصل می شود.برخلاف تعبیری که فوئرباخ از جامعه بر پایه مسائل احساسی ارائه می دهد جامعه در واقع محصول یک روند تاریخی است که نسل به نسل با پیشرفت نظام تولیدی پیشرفت می کند و هیچ حقیقتی غیر از این در آن پنهان نیست.در نظام فوئرباخ طبیعت به عنوان یک امر بیرونی موجودیت می یابد اما این نگاه،موجب فعال دیدن انسانها در زندگی مادی نمی شود و فقط در سطح انتزاع باقی می ماند.
روابط ابتدایی تاریخی
نخستین عمل انسان به لحاظ تاریخی تولید وسایل لازم برای زندگی کردن است.این تلاش برای  ارضاء نیازهای مادی ابتدایی به ایجاد و تأمین نیازهای پیشرفته تر می انجامد.با پیشروی در این چرخه تکامل،انسانها به تولیدمثل و تشکیل خانواده می پردازند.پس.زندگی انسانها یک وجه "رابطه طبیعی" دارد که از راه کار برآورده می شود و یک وجه "رابطه اجتماعی" که بر همکاری افراد دلالت دارد و تاریخ در مسیر این رابطه و به دور از مفاهیم ذهنی رقم می خورد و به واسطه آن آگاهی به وجود می آید.در ابتدا،آگاهی انسان به لزوم ایجاد رابطه با پیرامونش،ارزش انسانی محسوب نمی شود بلکه در پی افزایش نیاز انسان و با به وجود آمدن تقسیم کار به تدریج نوع متعالی تری از آگاهی و به دنبال آن مفاهیمی نظیر فلسفه و اخلاق شکل می گیرد.
تقسیم کار اجتماعی
تفکیک نقش انسانها در خانواده و در نتیجه جامعه به توزیع ناعادلانه کار و نتایج آن و در نتیجه تضاد میان منافع افراد منجر می شود.در یک سو منافع افراد خاص و در سوی دیگر منافع مشترک توده مردم قرار دارد و مادامیکه این تضاد وجود دارد فعالیت انسانها که از روی اجبار است،به مثابه یک نیروی بیگانه در برابر آنها قرار می گیرد و این بخشی از تکامل مادی تاریخ است.اما این بیگانگی یک نیروی عملی قوی را خلق می کند که اگر در سطح جهانی توسعه یابد می تواند با انقلاب به الغای مالکیت خصوصی دست یابد.کمونیسم باید از طریق رشته ای از انقلاب های متوالی مقرر شود در غیر اینصورت به عنوان یک پدیده محلی نمی تواند شرایط طبقه کارگر را متحول کند.
نتایج پنداشت ماتریالیستی تاریخ
هر دوره جدید تاریخی در پی دوره ماقبل خود و بر دوش شرایط تولید پیشین و با گسترش آن شکل می گیرد.تاریخ شرح استثمار گروه اکثریتی توسط یک اقلیت زورگوست،این اقلیت طی اعصار خصلت جهانی به خود می گیرد،کم کم به بازار جهانی تبدیل می شود و در نهایت با یک انقلاب جهانی کمونیستی سرنگون می شود.
در مرحله ای از این تکامل تاریخی،نیروهای مولد ماشینی و صنعتی خصلتی مخرب پیدا می کنندکه ناگزیر بار آن بر دوش نیروهای انسانی قرار می گیرد بی آنکه حاصلی برای آنان داشته باشد.به این ترتیب،این طبقه دچار تضاد شدیدی با طبقات دیگر می شود و همواره طبقه حاکم را هدف حمله خود قرار می دهد،طبقه ای که حاکمیت او حاصل مالکیت اوست و انقلاب کمونیستی ماهیت این توزیع نابرابر مالکیت را دگرگون می کند.
کوتاه اینکه تفکر ماتریالیستی انقلاب را نیروی محرکه مفاهیم فلسفی می داند نه اینکه آن را با فلسفه بافی توصیف کند.
بی انسجامی پنداشت ایده آلیستی تاریخ
از آن رو که همواره رابطه انسان و طبیعت خود را به مثابه یک موجود خارجی و غیرتاریخی نشان داده است،باید زندگی مادی انسانها که از رهگذر این رابطه ایجاد می شود به طور فراتاریخی بررسی شود.ایراد تاریخ نگاران انگلیسی و فرانسوی این است که تاریخ را در رویدادهای اجتماعی و سیاسی خلاصه می کنند در صورتیکه باید برداشت خالقان این رویدادها از زندگی مادیشان مرکز توجه قرار گیرد.آلمانی ها نیز غرق در اندیشه های انتزاعی،محرک تاریخ را نیرویی مذهبی می دانند و صرفاً تاریخی از ایده ها ارائه می دهند.رهایی از چنین تعابیری با تکمیل تاریخ حاصل می شود.
طبقه حاکم و ایده های حاکم
در تاریخ همواره گروهی که مالک نیروهای مادی هستند حق تولید آگاهی را نیز ازآن خود می دانند،تعدادی درون طبقه حاکم برای سایرین فکر تولید می کنند و پرولتاریا از این حق محروم است.به این ترتیب می بینیم که  هستی این افکار و ایده های ساخته ذهن،جدای از تولیدکنندگان آنها و شرایط مادیشان قابل توضیح نیست.


منبع : کتاب لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی ، کارل مارکس.فردریش انگلس.گئورگی پلخانف ، ترجمه پرویز بابایی

    

یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

مانیفست حزب کمونیست 

  مانیفست کمونیست،ارمغان ارزشمند مارکس و انگلس،اثری جذاب،دقیق،غنی و قابل فهم برای همگان است و اکثریت کمونیست های جهان آنرا راهنمای عمل خود می دانسته اند.

"شبحی در حال تسخیر اروپاست : شبح کمونیسم"
بیانیه حزب کمونیسم در شرایطی رقم خورد که تمام قدرت های جهان کمونیسم را به عنوان یک قدرت قابل ملاحظه به حساب می آوردند و هراس فراگیری آن در جهان آنان را به یورش به این نیروی مخالف واداشته بود. هنگام آن فرارسیده بود تا این نیروی مخالف افکار خود را منسجم و اهدافش را آشکارا به جهان اعلام کند.به این ترتیب مانیفست برگی از تاریخ را ورق زد.
بورژواها و پرولترها
" تاریخ جوامع تا کنون،تاریخ مبارزات طبقاتی بوده است.  " این جمله به روشنی و ایجاز حق مطلب را ادا کرده است.دوران بورژوازی زمانه ای بود که صنعت در حال پیشرفت بود.صنایع یدی با صنایع ماشینی و بخار جایگزین می شد و مبادله در سطح جهانی گسترش یافت بود.بدین ترتیب از لابه لای جامعه ی لرزان فئودالی جامعه بورژوازی پدیدار شد.در این جامعه کلیه مناسبات پیشین متحول شد،زندگی روستایی به تدریج به سمت زندگی شهری می رفت و کشاورزی ارزش خود از دست می داد،کشورهای در حال پیشرفت به کشورهای متمدن وابسته می شدند و دادوستد جهانی می شد، پیوندهای میان انسانها از هم گسیخته و منفعت شخصی جایگزین آن شد و مناسبات انسانها بر پایه پول شکل می گرفت.ابزارهای تولید که در دوره بورژوازی ابزار صنعتی و پیچیده ای بودند در دوره فئودالی به وجود آمده بودند و به دلیل سازگار نبودن با ساختار ساده و ابتدایی آن دوران باعث فروپاشی آن و پیدایش دوران بورژوازی شدند.
با تحول و گسترش هرچه بیشتر در ابزارها و کارخانه ها انقلاب هایی در زمینه تولید رخ داد و تمام مناسبات گذشته به سمت فروپاشی رفت.  "هر آنچه سفت و سخت است ذوب می شود و به هوامی رود"  . به طریق مشابهی بستر اضمحلال بورژوازی فراهم می شود.بورژوازی با پراکندگی زدایی و تمرکز ابزارهای تولید و انباشت آن در دست عده ای خاص و استثمار پرولتاریا برای کسب سود و سرمایه بیشتر،طبقه ای انقلابی را پرورش می دهد.این قشر ستمدیده همواره کار می کند و در ازاء آن فقط قادر است اسباب امرار معاش خود را تأمین کند و تا زمانی زنده است که کار بیابد و با کار خود سرمایه کارفرما را افزایش دهد.در واقع شرط وجود این سرمایه کار مزدوری است. به این ترتیب است که کارگران در پی منسجم شدن برمی آیند.آنها ابتدا بر علیه دشمن دشمن خود یعنی اشراف و خرده بورژواها متحد می شوند.در این زمان جنبش از جانب کارگران زیاد جنبه فعالانه ندارد و از سوی دیگر می توان سایه انگیزه های بورژوازی را برای انسجام پرولتاریا به منظور رسیدن به اهداف خود دید.به تدریج با به وجود آمدن بحران های تجاری و رقابت فزاینده میان بورژواها و نیز افزایش تعداد و قدرت کارگران آتش جنبش دامن بورژوازی را می گیرد.وقتی پرولتاریا چنین ابراز وجود می کند بخشی از طبقه متوسط نیز به آن می پیوندند،اینها کارفرماهای کوچک و افراد محافظه کاری که هستی خود را در ورطه نابودی می بینند اما تنها طبقه انقلابی واقعی پرولتاریاست.
پرولتاریا وکمونیست ها
کمونیسم حزبی است که به دنبال منافعی غیر از منافع پرولتاریا نیست و هدف آن متشکل ساختن پرولتاریا،براندازی بورژوازی و احراز قدرت سیاسی برای پرولتاریاست.اینک به تبیین مواضع کمونیسم در قبال موضوعاتی نظیر مالکیت،خانواده و .. می پردازیم.
کمونیسم معتقد است بورژوازی با استفاده مزدورانه از حاصل تلاش و زحمت کارگر به سرمایه ای دست یافته است،این سرمایه مسلماً وجهی اجتماعی دارد نه فردی زیرا به واسطه ی کار عده ای از افراد ایجاد شده است.پس با انقلاب کارگران،تنها خصلت طبقاتی مالکیت اجتماعی ملغا می شود و امکان تملک برای همه افراد احیاء می شود.
از سوی دیگر این انتقاد به کمونیست ها وارد می شود که قصد از بین بردن خانواده را دارند.کمونیسم خانواده را سوژه ای وابسته به سرمایه و مالکیت خصوصی  افراد می بیند،در نتیجه خانواده تنها برای بورژوازی وجود دارد و نصیب پرولتاریا بی خانواده بودن است.تعلیم و تربیت کودکان در جامعه بورژوازی پدیده ای اجتماعی است اما ناعادلانه و تحت سیطره حکومت اعمال می شود،زنان در خانواده ابزار تولید هستند و هم به لحاظ ابزاری و هم جنسی تن به بندگی بورژوازی داده اند.کمونیسم زوال اشتراکی بودن زنان را در زوال انحصار سرمایه می داند.
حزب در پاسخ به این نکوهش که آنها می خواهند میهن را از بین ببرند استدلال می کند که کارگران تا کنون میهنی نداشته اند که حال از بی برود.از طرف دیگر در دوره ی استیلای بورژوازی مرز بین کشورها بیش از پیش از بین می رود،پس مبارزه پرولتاریا با از بین بردن ساختار فرادست و فرودست به این امر سرعت می بخشد و می کوشد اساس ملت خود را پایه ریزی کند.  
انقلاب کمونیستی،انقلابی است که با ریشه کن کردن مناسبات  در عرصه مالکیت اندیشه های نوینی ایجاد می کند و شرایط زندگی را متحول می کند.انقلابی که با به دست آوردن قدرت سیاسی شیوه تولید را متحول می کند.
اساسی ترین اقدامات دولت انقلابی :لغو مالکیت ارضی،قرار دادن مالیات بر درآمد،الغای حق وراثت،مصادره اموال شورشیان و مهاجران،انحصار وجوه مالی در دست دولت،گسترش کارخانه ها و کشاورزی و بتدریج تلفیق این دو و محو کردن تمایز شهر و روستا،اجبار افراد به یکسان کار کردن و آموزش و پرورش رایگان است.
انواع سوسیالیسم
سوسیالیسم ارتجاعی_فئودالی : این نوع سوسیالیسم  در بستر مبارزه  متزورانه اشراف،به ظاهر به نفع مقاصد کارگران و به واقع در سودای فرمانروایی گذشته،شکل می گیرد.این گروه ادعا می کنند که روش استثمارشان متفات از بورژوازی است.قابل توجه آنکه یکی از نقدهای آنان به بورژوازی معطوف به ایجاد طبقه کارگر انقلابی در این دوره است.اینان با رنگ مسیحیت زدن به اعتراضشان خود را با سوسیالیسم پیوند می دهند.
سوسیالیسم ارتجاعی-خرده بورژوازی : بورژوازی نه تنها بساط اشراف بلکه بساط خرده بورژواها مانند دهقانان را نیز درهم پیچید که در این گذار بخشی از آنان به پرولتاریا پیوستند و هدف آنان نیز دستیابی به وسایل کهن تولید و مالکیت بودند.
سوسیالیسم ارتجاعی-آلمانی(حقیقی) : این افراد به دنبال استفاده از ادبیات سوسیالیستی فرانسه ای بودند که این ادبیات درگیرودار دوران استبداد بورژوازی خلق شده بود در آلمانی که درگیر مبارزه با سیستم فئودالی بود.استفاده از نقدهای تاریخی فرانسوی و تولید ادبیاتی جدید،باعث تغییر ماهیت  اصل آن و به دنبال آن جایگزینی منافع طبقه کارگر با مفاهیم عامی که منفعت هیچ طبقه خاصی را دنبال نمی کرد شد.این موج سوسیالیسم از کشیشها و دیوان سالاران تشکیل می شد و منعکس کننده منافع ارتجاعی آنان بود.
سوسیالیسم ارتجاعی-محافظه کار(بورژوایی) : در جامعه بورژوایی در پی آنند که با حل کردن مشکلات طبقه کارگر پایه های حکومت خود را محکم کنند.این گروه طالب وضع قراردادهای جدید اما بدون هرگونه خشونت در اجتماع است و می خواهد این طبقه را در چهارچوبی که ساخته خود اوست مهار کند.
سوسیالیسم و کمونیسم انتقادی و تحلیلی : وقتی پرولتاریا در بحبوحه اشتیاق انقلابی و برای دستیابی هرچه سریعتر به رهایی دست به اولین اقدام انقلابی می زند،شکست می خورد.این ناکامی درحالیکه شرایط اقتصادی و اجتماعی مناسب ایجاد نشده و خود پرولتاریا نیز به درک درستی از خود و شرایطش دست نیافته است باعث بروز خصلت ارتجاعی در آنان می شود.آنها سعی می کنند با راههای ابتکاری روندی را ایجاد کنند و با توسل به راههای مسالمت آمیز به بهبود اوضاع جامعه بپردازند.
موضع کمونیسم نسبت به این احزاب
کمونیسم در کشورهای مختلف برای تحقق اهداف رهایی طلبانه اش با یک حزب (در هر کشور با یک حزب خاص) متحد می شود اما همواره در مقابل جنبه های ضد انقلابی موضع می گیرد و صرفاً با در نظر گرفتن منافع پرولتاریا به مبارزه با دشمن خود می پردازند.
" کارگران تمام کشورها،متحد شوید!  "


دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

مروری بر مقاله "معرفی مفهوم طبقه از دیدگاه بوردیو"


این مقاله به قلم خانم فریده ممتار نگارش و در شماره (42-41) پژوهشنامه علوم انسانی منتشر شده است.


در این مقاله کوشش شده است تا با تشریح مفاهیم بنیادی بوردیو به تبیین مفهوم طبقه از دیدگاه او بپردازد.
دو مفهوم اساسی که بوردیو از آنها برای معرفی طبقه کمک می گیرد "سرمایه" و "عادت واره "هستند.
ابتدا به مفهوم سرمایه می پردازیم :
بوردیو چهار نوع سرمایه را از هم متمایز میکند : سرمایه اقتصادی که سرمایه مادی افراد است ،سرمایه اجتماعی که به معنی برخورداری از یک سری شبکه های اجتماعی است،سرمایه فرهنگی که شامل مواردی نظیر تحصیلات و شیوه های زندگی کردن است و نقش مهمی در اندیشه بوردیو ایفا می کند و سرمایه نمادین که به نمادهایی گفته می شود که افراد با به کار بردن آنها سعی می کنند شیوه زندگی خود را به نمایش بگذارند یا به معنای دقیقتر بر دیگران تحمیل کنند.
هرکدام از این سطوح سرمایه می توانند به تولید سرمایه دیگر بپردازند.ترکیب سرمایه های اقتصادی،اجتماعی و فرهنگی،طبقه یک فرد را در نظام اجتماعی تعیین می کند و افراد متناسب با طبقه ای که در آن قرار می گیرند از این سرمایه ها بهره مند می شوند.هر طبقه خود به بخش هایی تقسیم می شود که طبق تصویری که ترنر ارائه می دهد  بخش بالا از سرمایه اقتصادی بیشتر و سرمایه فرهنگی و نمادین کمتر و بخش پایین از سرمایه فرهنگی و نمادین بیشتر و سرمایه اقتصادی کمتری برخوردار است و طبیعتاً بخش میانی حد متوسطی از هر دو را داراست.
تفاوت طبقه و گروه در این است که افراد یک طبقه وقتی از موقعیت طبقاتی خود آگاه شوند گروه را تشکیل می دهند.
بوردیو سرمایه را دارای سه وجه می داند : حجم،ترکیب و مسیر.حجم همان میزان سرمایه است،ترکیب به اینکه دو سرمایه اقتصادی و فرهنگی تا چه حد در کنارهم برای یک فرد وجود داشته باشند اشاره می کند،حجم کم این دو سرمایه برآیند زیادی ندارد در حالیکه اگر سرمایه اقتصادی و فرهنگی به مقدار زیاد برای یک فرد موجود باشد،سودمند واقع می شوند.بعد سوم سرمایه یعنی مسیر،همان تحرک طبقاتی یعنی حرکت از یک میزان سرمایه به سمت میزان دیگری است.تحصیلات یکی از راههای اساسی تحرک طبقاتی محسوب می شود.
فرهنگ در مباحث بوردیو نقش مهمی بازی می کند.در واقع فرهنگ اساس روابط طبقاتی را  شکل می دهد و تنوع فرهنگی به ایجاد منزلت منجر می شود.
مفهوم بعدی که مورد توجه قرار می گیرد عادت واره است:
عادت واره مجموعه ای از خصلت هاست که طی روند اجتماعی شدن در درون جمعی از افراد تثبیت می شود و اعمال آنها را در شرایط اجتماعی مختلف صورت می بخشد.یک قالب ذهنی است مختص افراد یک طبقه.این قالب ذهنی "سلیقه "های افراد را در انتخاب نوع لباس،غذا و به طور کلی رفتار اجتماعی تشکیل می دهد و باعث می شود اعضا متناسب با موقعیت طبقاتی خود در جامعه ظاهر شوند.
بوردیو سلیقه را به سه نوع مشروع،متوسط و مردم پسند تقسیم میکند و آنرا را عامل تضاد و تفاوت طبقاتی می داند،تفاوتی که طبقه بالا را به دلیل تأمین بودن نیازهای ضروری قادر به تحلیل زیبایی شناختی می کند،مفهومی که طبقه کارگر اساساً با آن بیگانه است.به طور کلی می توان هویت افراد را محصول سلیقه های آنها دانست.سلیقه هایی که خود برگرفته از عادت واره هایی هستند که تا حد زیادی متاثر از جهان اجتماعی عینی اند.
در پایان نگارنده براهمیت نظریه بوردیو در جهان امروز تاکید می کند و یکی از دلایل این اهمیت را تلفیق تئوری و تجربه در کار او می داند.نظریه ای که با انجام تحقیقات تجربی بسیار و دقیق به تشریح مفهوم تمایز طبقاتی می پردازد.مسئله ای که نه تنها در جامعه نویسنده یعنی فرانسه بلکه در تمام جوامع از جمله ایران موجود و قابل بررسی است.ایران کشوری است که از زمان حکومت های استبدادی پیشین و قبل از آشنایی ایران با غرب قشربندی بوده شده است واکنون، پس از انقلاب نیز،عادت واره های جدیدی در حال شکلگیری هستند که به تفاوت طبقاتی منجر می شوند.
مقاله مورد بررسی علی رغم حجم نسبتاً کم،به خوبی توانسته است نکات مهم اندیشه جامعه شناس فرانسوی را منتقل کند و خواننده را وادارد تا با حوصله مقاله را به پایان برد.اما شاید بتوان گفت در بیان بعضی مفاهیم (مثلاً مفهوم منزلت و یا انواع سلیقه) خوب حق مطلب را ادا نکرده و فقط به ذکر عنوان بسنده کرده است به طوریکه به هنگام مطالعه متن جای خالی بسط بیشتر برخی از مفاهیم را احساس می کنیم .


لینک اصل مقاله :




دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۹

 نظریه ساختمند شدن آنتونی گیدنز

در نظریه ساختمند شدن گیدنز اساساً تمایزی بین ساختار و کنشگر وجود ندارد.در یک طرف ساختارها  و نظام های اجتماعی اهمیت دارند و در طرف دیگر کنشگران و عملکرد آنها.علی رغم بسیاری از نظریه پردازان که ساختار را مقیدکننده اعمال انسان می دانند،این نظریه پرداز بریتانیایی معتقد است که جامعه از یک سو در بطن کنش انسانی وجود دارد و از سوی دیگر کنش را بازتولید می کند.او چنین کنشی را "کردار اجتماعی" می نامد.
به نظر گیدنز ساختار به مثابه قوانین یا خواصی است که ما توسط یک معرفت ضمنی آنها را دنبال می کنیم و سپس این ساختار اعمال ما را ساماندهی می کند.وی از سوی دیگر کنشگر را دارای یک آگاهی عملی نیز می داند و معتقد است که کنشگر،شرایط اجتماعی خود را بازاندیشی می کند.
نهاد
نهاد در جامعه شناسی گیدنز مفهومی است که از قواعد ضمنی در راستای زمان و مکان نشأت می گیرد.زمان و مکان مفاهیم مهمی هستند که بر حضور کنشگران دیگری در همان زمان و مکانی که کنشگر حضور دارد دلالت می کنند.در واقع نهاد یک "کردار اجتماعی" است که با تکرار در زمان و مکان،تثبیت شده است.نهادها بر پایه خصوصیات و ویژگیهای کنش انسانی بنا می شوند :
ارتباطی بودن کنش،نظم های نمادین را تولید می کند. تحولی بودن کنش،به آن معنی است که کنش دنیای خارج را تغییر می دهد و قدرت و در نتیجه نهادهای سیاسی و اقتصادی را تولید می کند که اولی با سلطه برمردم و دومی با سلطه بر منابع حاصل می شود.هنجاری بودن کنش نیز نهادهای قانونی را پدید می آورد.
نظام اجتماعی
گیدنز برای تبیین مفهوم نظام اجتماعی از دو مفهوم "یکپارچگی اجتماعی"  یعنی وضعیت چهره به چهره کنشگران و "یکپارچگی نظام" یعنی دو سویگی گروهها در خلال زمان و مکان استفاده می کند.در واقع وقتی عملکردهای ما در راستای زمان و مکان بازتولید شوند نظام اجتماعی پدید می آید.نظام اجتماعی گیدنز بر خلاف پارسونز ساختار ندارد اما خواص ساختاری را منعکس می کند و عملکرد کنشگران بر مبنای بر این خواص شکل می گیرد.
جامعه شناسی تاریخی
گیدنز سه نوع جامعه را از هم متمایز می کند : اول جوامع عشایری که مبتنی بر کنش متقابل چهره به چره اند و یکپارچگی اجتماعی و یکپارچگی نظام  درآنها بر هم منطبق اند،دوم جوامع دارای تقسیم طبقاتی  که در آنها یکپارچگی اجتماعی و یکپارچگی نظام در سطح پایینی جدا از هم هستند و سوم جوامع طبقاتی که یکپارچگی اجتماعی و یکپارچگی نظام  در سطحی بالا و کاملاً جدا از هم هستند.
واضح است که این تقسیم  بندی گیدنز یک مدل تکاملی را هرچند به طور ضعیف به ذهن متبادر می کند،آنچه که او منکر آن می شود.
همانطور که پیشتر نیز دیدیم او شاید ناحواسته با تاکید بیشتر بر واژه هایی مانند خواص ساختاری،قواعد ومنابع و نیز دیالکتیک شرایط در زمان و مکان و تاکید کمتر بر کنش انسانی  تمایل خود را به جنبه کلان قضیه آشکار می کند.

منابع :
 نظریه اجتماعی مدرن از پارسونز تا هابرماس /یان کرایب
نظریه جامعه شناسی در دوران معاصر/جورج ریتزر

دوشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۹

مروری بر مقاله "نشانه دادن تغییرات تکنولوژیکی : چالشی بر نظریه اجتماعی"

مطلبی که در زیر می آید چکیده ای است از مقاله ای تحت عنوان "نشانه دادن تغییرات تکنولوژیکی : چالشی بر نظریه اجتماعی" که به قلم خانم جودی واژمن (Judy Wajcman) منتشر شده است. در این مقاله نویسنده به بیان روابط متقابل میان تحولات تکنولوژیکی و پدیده های اجتماعی می پردازد . در نظریه اجتماعی فهم این مطلب که تکنولوژی موجب دگرگونیهای اساسی اجتماعی می شود از اهمیت بسیاری برخوردار است . تئوریهای جامعه شناختی گوناگونی وجود دارند که ماهیت دگرگونیهای جامعه را در تغییرات تکنولوژیکی و تاثیرات اجتماعی آن می پندارند . در عصر "توسعه اطلاعات" متغیرهای اصلی جامعه صنعتی یعنی کار و سرمایه به اطلاعات و دانش تبدیل می شوند و محدودیت های زمان ومکان با تکنولوژیهای جدید ارتباطات از بین می رود و دامنه و سرعت تصمیم گیری ها پیشرفت می کند . اطلاعات ، عنصر کلیدی سازمان اجتماعی می شود و گردش پیام ها و تصاویر بین شبکه های اجتماعی یک بخش عمده ساختار اجتماعی را تشکیل می دهد. نوآوریهای تکنولوژیکی در عرصه های دیگر نیز وارد شده اند . درک جبرگرایانه تکنولوژیکی از اقتصاد نقش مهمی در مباحث سیاسی بازی می کند . چنانکه دولت ها بخش عمده ای از سیاست های خود را بر اساس نیازهای تکنولوژیکی مشروعیت می بخشند و گفتمان آنها حول اجتناب ناپذیری جهانی شدن ، با استناد به تکنولوژی اطلاعات شکل می گیرد . به اعتقاد هابرماس سرمایه داری بازار با یک ایدئولوژی تکنوکراتیک مدرن جایگزین می شود و یک روند علمی- تکنیکی ، رشد اقتصادی و توسعه اجتماعی را جهت می دهد . به این ترتیب جنبش علم انتقادی یک تحلیل مارکسیستی از ویژگیهای طبقاتی علم و ارتباط آن با روشهای سرمایه داری را بسط می دهد . ایدئولوژی علم فارغ از ارزش ، روابط اجتماعی مسلط در یک جامعه را جرئی از علم و تمایز بین ایدئولوژی و علم را ناچیز می شمرد. علم از دیدگاه فمنیسم نیز مورد انتقاد قرار می گیرد . زنان ، علم وتکنولوژی را در تضاد با منافعشان و دانش علمی را یک دانش مردانه و پدرسالار می بینند و می کوشند علمی بر پایه ارزش هایشان جایگزین کنند. به این ترتیب همواره این نگرانی وجود داشته که جبر تکنولوژیکی به عنوان یک نیروی بیرونی بر جامعه شناسی تأثیر داشته باشد و امکان یک تعهد دموکراتیک با جامعه شناسی و تکنولوژی را محدود کند . مطالعات اجتماعی علم ، با این منشأ شکل می گیرد که محتوای تغییرات تکنولوژیکی تابع تحلیل ها و تفسیرهای جامعه شناختی است . در واقع آنچه ما "اجتماعی" می نامیم با آنچه "فنی" می نامیم کاملاً مرتبط است. در بحث مربوط به تکنولوژی و جنسیت ، فمنیستها به بازشناختن انحصار علم توسط مردان به عنوان یک منبع مهم قدرت آنها می پردازند . در واقع سیستم های تکنولوژیکی به طور پنهان ، تجربه های مردان را در مرکز قرار می دهند بدون اینکه تحلیلی برای آن ارائه دهند . از سوی دیگر تکنولوژی های جدید ، مفاهیم و نهادهایی خلق کرده اند مانند مهندسی ژنتیک،تکنولوژی تناسلی و جراحی های زیبایی که بدن ها را تبدیل به اشیائی می کنند که می توانند با ابزار تغییر یابند و با فن آوری به محصولات مصنوعی تبدیل شوند و در نتیجه تمایز مرسوم بین جنسیت از بعد "طبیعی" و جنسیت از بعد "اجتماعی"را مرتباً بازتولید می کند . در پایان ، نگارنده به امکانهای اجتماعی جدیدی که تکنولوژی ارتباطات در فضای مجازی ایجاد کرده است می پردازد . این ارتباطات مجازی نیاز بشر به ارتباط با دیگران را ، بدون هرگونه محدودیت و مسئولیت سنتی،ممکن می سازد اما جنبه خشونت آمیز و پورنوگرافیک این مدل های مجازی نشان می دهد که آنها آنقدرها هم که ما فکر می کنیم بی دردسر نیستند.