جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹


میشل فوکو-بخش دوم


تبارشناسی که بخشی از دستگاه روش شناسی فوکو را تشکیل می دهد می آید تا زیربنای تمام تعابیر موهومی چون معانی عمیق،حقیقت محض و آگاهی ناب را خالی کند.در تبارشناسی پرداختن به چنین چیزهایی(!) فاصله گرفتن از آن چیزی است که گویی به وضوح در برابر چشمانمان قرار دارد و هیچ وجه فرافیزیکی بر آن سایه نینداخته است.قواعد گفتمانی که در دیرینه شناسی فوکو مستقل از جهان ملموس پیرامون معرفی می شوند اینجا در تاریخ و با حضور اتفاقاتی تاریخی که به تعبیر فوکو گویی پارادایم های علم اجتماعی را پایه گذاری می کنند فراخوانده می شوند.به این ترتیب وظیفه تبارشناس تعمیق در جهان(خارج از زمان) و انتزاع روابطی که نقطه عطف پیدایش ساختارها و جایگاههای تأثیرگذاری(چون قدرت) در تاریخ شده اند،تعریف می شود.
اینگونه است که فوکو با معرفی نهادهایی در جوامع پیشین به ریشه یابی قدرت و ابزارها و تکنولوژیهایی که قدرت به واسطه آنها بر افراد اعمال می شود می پردازد و سازوکارهای این قدرت را با انواع دانشی که در بستر زمان ایجاد می شوند مرتبط می سازد.به عنوان مثال وی بی اینکه قصد وضع قوانین بنیادینی داشته باشد به مطالعه جنسیت به عنوان بستری برای ظهور قدرت از طریق سرکوب بدن می پردازد،او بدن را نمود آشکار عرصه ای می داند اعمال انضباط بر تمام اجزاء آن صورت می گیرد و برای اثبات ادعای خویش نهادهایی را در تاریخ بارشناسایی می کندکه اساس این دخل و تصرف را شکل می دهند،تصرفی که گویی نه به منظور کاهش علاقه جنسی و یا حتی سربراه کردن غریزه جنسی بلکه در اصل برای رام کردن بدن و کنترل دقیق آن با هدف طبقه بندی و نظم دهی آن اعمال می شود،از سوی دیگر با شکل گیری گفتمانی حول کنترل جمعیت از جانب قدرت و نیز پیدایش معاینه، "قرارگرفتن فرد در جایگاه فاعل شناسا" و اعتراف او به عمیق ترین و پنهان ترین پندارها و کردارهای جنسی و سپس داوری نسبت به آن از جانب دیگری،جنسیت به پیدایش دانش های پزشکی مرتبط با خود می انجامد.
زندان موضوع دیگری است که فوکو باز به طرزی تاریخی به تحلیل ماهیت آن می پردازد.قوانین حاکم بر نظام زندان از جمله انواع تاریخی تأدیب مجرم(شکنجه در ملأ عام،مجازات متناسب با جرم به منظور اصلاح و در نهایت بازپروری) همه هدفی جز "ابژه انگاشتن فرد" و تحت سلطه درآوردن بدن او به منظور انظباط بخشی نداشته است.
به نظر می رسد چنین تبارشناسی انسان مدرن در جایگاه "فاعل" یا "موضوع" پیدایش علوم انسانی عینیت گرا و ذهنیت گرا را به دنبال داشته است،علومی که از نقطه نظر اول از پی یک رابطه دیالکتیکی با قدرت پیداشده و این سؤال را به دنبال خود می کشد که آیا می تواند همانند علوم طبیعی از پیشینه خود کنده شود؟  جداشدن علوم اجتماعی از ارجاء به پیش زمینه ای که با هدف تعریف و تحلیل همین پیش زمینه ها موضوعیت یافته است حاصلی جز به وجود آوردن علومی جزمی و محدود ندارد.اما در نظر دوم علوم تأویلی قرار دارند که سمت دیگر علوم اجتماعی ایستاده اند،علومی که سوژه آنها انسانی است که اعتراف می کند و به این ترتیب حقیقت عریان می شود.
فوکو فکر می کند هر دو این روش شناسی ها یعنی عینیت دادن یا سوژه انگاشتن انسان اگرچه ادعای دانش بودن به عنوان امری خارج از قدرت را دارند اما در واقع باعث تثبیت قدرت می شوند. 

این مطلب شاید ادامه داشته باشد!

منبع:
 دریفوس،هیوبرت؛رابینو،پل . میشل فوکو فراسوی ساختگرایی و هرمنوتیک،ترجمه حسین بشیریه،تهران:نشر نی،1378